

در یه گلهی بز ،یه بزغالهی خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همهی بزغالهها بازی و سر و صدا راه میانداختند اون فقط یه گوشه میایستاد و نگاه میکرد.
وقتی گله ی بزغالهها به یه برکهی آب میرسید،بزغالههای شاد و شیطون برای خوردن آب میدویدند سمت برکه و حسابی آب میخوردند و آب بازی میکردند.
اما بزغالهی خجالتی اینقدر صبر میکرد تا همهی بزغالهها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر میکرد ،گله به سمت دهکده به راه میافتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست میداد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت میکرد.
چوپون مهربون گله بارها و بارها به بزغالهی خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمیداد و بازم همونجوری خجالتی رفتار میکرد .
یه روز صبح وقتی گله میخواست برای چرا به دشت و صحرا بره ،بزغالهی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت .به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه .اون توی خونه جا موند اما خجالت میکشید که صدا بزنه من جا موندم صبر کنید تا منم برسم.وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه.
چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغالهی خجالتی با اونا نیومده ،به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره .اما اول درگوش سگ یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد.
سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید .بزغالهی خجالتی دل تو دلش نبود .باخودش فکر میکرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته ،پس حالا چرا گرفته خوابیده .دلش میخواست با اون حرف بزنه اما خجالت میکشید.یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمیداد .بالاخره صبرش سر اومد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا موندم میشه منو ببرید به گله برسونید ؟سگ خندید و گفت البته که میشه .اما من تند تند میرم میتونی بهم برسی؟
چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفه دید بزغاله خجالتی داره میدوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش مییاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن.اونا باهم حرف میزدن و میخندیدن.
چوپون گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همینطوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه.
تاریخ انتشار: 1395/12/11
شکیبا باشید...