در حال بارگذاری

کلاغ سفید

 

يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه‌ی آقا كلاغه و خانم كلاغه توی دهكده‌ی كلاغ‌ها روی يك درخت سپیدار بود. آن‌ها سه تا بچه داشتند. اسم بچه‌های‌شان سياه پر ، نوك سياه و مشكی بود. وقتي بچه‌ها كمی بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آن‌ها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغ‌ها هر روز از لانه بيرون می‌آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می‌رفتند.
يك روز همه‌ی آن‌ها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب می‌خوردند كه چندتا پسربچه‌ی شيطان آن‌ها را ديدند و با تير و كمان به سوی‌شان سنگ انداختند. كلاغ‌ها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگ‌ها به بال مشكی خورد و او حسابی ترسيد. تا آمد فرار كند، سنگ ديگری به سرش خورد و كمی گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه‌ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود. براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده‌ی سفيدرنگی كه نزديك آنها پرواز می‌كند، مشكي است و روی زمين دنبالش می‌گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توی لانه‌ی كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمی‌ آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمی‌كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكی پيش آن‌ها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزی يادش نيامد.

پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صدای قارقاری به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كی خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صدای مادرش را مي‌شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي‌دانست كه اين صدا را كی و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادی كشيد و گفت :« خدای من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!»
پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكی منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آن‌ها جمع شده بودند و نگاه‌شان مي ‌كردند. يكی از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...»
ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه‌ام را می‌شناسم ، از چشم‌هايش هم فهميدم كه اين بچه‌ی گم شده‌ی من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه‌ی عزيزم را پيدا كردم...
مشكي كم‌كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه‌هايی كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي‌كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي‌خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آن‌ها نگاه مي‌كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي‌ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده‌ي كلاغ‌ها بازگشتند. همه‌ی كلاغ‌ها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه‌ی كلاغ‌ها مشكي را سفيدپر صدامي‌زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده‌ی آن‌ها بود.


شکیبا باشید...