قصهای برای درمان رقابت با نوزاد جدید
در جنگلی دور دست یک خانوادهی میمون زندگی میکرند. آنها خانوادهی خوشبختی بودند. میمونِ پدر از شاخهای به شاخهای میپرید و میوه پیدا میکرد. او آبدارترین و خوشمزهترین میوهها را میچید و برای خانوادهاش به خانه میآورد. میمونِ مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت میکرد. او از بچه کوچولو پرستاری میکرد و او را این طرف و آن طرف میبرد. میمون کوچولو آنقدر کوچک بود که نمیتوانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد.
خیلی زود، دانی، بزرگ شد. حالا دیگر او هم میتوانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون میرفت، مادر هم همینطور، دانی هم بیرون میرفت و با دوستانش بازی میکرد و چیزهای زیادی دربارهی جنگل میآموخت.
روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانوادهی آنها میشود. مادرش با لبخند به او گفت مادرت تو را دوست دارد. پدرت هم تو را دوست دارد و قرار است تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که او هم تو را دوست دارد. دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند.
پس از چند ماه، بچه به دنیا آمد. او بامزه و کوچولو بود. مادر مجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند، او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد. پدر با میوههای زیادی به خانه میآمد. او خسته بود. اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش میرفت و آنها را میبوسید. آنها خیلی با هم بازی میکردند و میخندیدند. مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همهی اوقات با او باشد. اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود. او را دوست داشت. او بانمک و بامزه بود. با این وجود دانی، دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد. او ناراحت و کمی عصبانی بود. با خودش فکر می کرد چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟ تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند.
روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست. مادر از او پرسید دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟ میخواهی دربارهی آن صحبت کنی؟ دانی، ابتدا نمیخواست چیزی بگوید. آسان نبود که دربارهی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت و دلش میخواست با او حرف بزند. بالاخره دانی به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما میخواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید. حتما او را بیشتر از من دوست دارید.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت پس به خاطر این است که تو ناراحتی. دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد من تو را دوست دارم دانی. خواهر کوچولویت را هم دوست دارم. من هر دوی شما را دوست دارم. بعد دستهای دانی را در دست گرفت و گفت اگر میبینی که من خواهر کوچکت را بغل میکنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازهی تو بزرگ و قوی نشده است. بچهها به کمک و توجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی و بزرگ شوند.
مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی و به دانی گفت بیا اینجا و روی دامنم بنشین. میخواهم چند تا عکس به تو نشان بدهم. مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد و عکسهای بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد. اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود.
دانی پرسید این بچه کیست؟ مادرش جواب داد این تو هستی عزیزم. دانی از دیدن عکسها تعجب کرده بود. او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است. دانی در حالی که احساس خشنودی میکرد گفت من حالا بزرگ شدهام. میتوانم راه بروم، غذا بخورم و تنها بخوابم. مادرش گفت درست است عزیزم.
دانی گفت من خواهر کوچولویم را دوست دارم و میخواهم به شما کمک کنم. هر وقت کمک خواستید به من بگویید، مامان. مادرش او را در آغوش گرفت، بوسید و گفت وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شدهای دوستت دارم. من همیشه تو را دوست دارم.
بازنشر از کانال تلگرامی پیش از دبستان
تاریخ انتشار: 1395/01/30
شکیبا باشید...